اولين شهر بازي
جمعه همين هفته (25/05/93) كه خونمون بودي بعد از اينكه از خونه عمو جانم اومديم رفتيم شهر بازي ... ولي خاله انگار برات خيلي زود بود چون اصلا ذوق نداشتي دريغ از يك ذره خنده يا شادي!! همش با تعجب به اطرافت نگاه ميكردي و انگار از سر و صداها ميترسيدي...تازه يه بادكنك هم تركيد كه از صداش ترسيدي ههههه ببخش خاله اگه اذيتت كردم ...خب فكر كردم خوشحال ميشي ...توي اين عكسام معلومه كه متعجبي ...البته همه اين وسايل خاموشن و فقط همينجوري روشون سوارت كرده بوديم : هر چي صدات ميكرديم نگاهتو به ما نميكردي نميدونم حواست كجا بود : و همچنان متعجب : پ...
نویسنده :
خاله مهديه
1:27